ببین سیاهی بخت و مپرس از نامم
من از قبیله ی عشاق بی سر انجامم
به آن دقایق پر درد زندگی سوگند
که بی تو یک نفس ای همنفس نیارامم
مکش ز دامن من دست٬ با فراغت دل
که آفتاب غروبی به گوشه ی بامم
مرا که این همه طوفان طبیعتم، دریاب
که من به یک سر موی محبّتی رامم
ز عمر٬ شکوه ندارم که خامه ی تقدیر
نوشته بود در آغاز نامه فرجامم
مرا امید رهایی ز قید هستی نیست
که با تمام وجودم فتاده در دامم
به هرکه دل بسپردم ز من چو سایه رمید
مرا ببین که چه شوریده بخت و ناکامم
چگونه پای نهم در حریم حضرت دوست؟!
هنوز دست ارادت نبسته احرامم
هوای خواندن افسانه ام مکن اکنون
ورق ورق شده دیگر کتاب ایّامم
خیلی دقیق گفتی
اما بدون
محبت جایگاه خودش رو داره